۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

زنده باد تساوي!


ما به مردها گفتيم: مي خواهيم مثل شما باشيم. مردها گفتند: حالا كه اين قدر اصرار مي كنيد، قبول ! و ما نفهميديم چه شد كه مردها ناگهان اين قدر مهربان شدند. وقتي به خود آمديم، عين آن ها شده بوديم. كيف چرمي يا سامسونت داشتيم و اوراقي كه بايد به اشرسيدگي مي كرديم و دسته چك و حساب كتاب هايي كه مهم بودند.. با رئيس دعوايمان مي شد و اخم و تَخم اش را مي آورديم خانه سر بچه ها خالي مي كرديم. ماشين ما هم خراب مي شد، قسط وام هاي ما هم دير مي شد.. ديگر با هم مو نمي زديم. آن ها به وعده شان عمل كرده بودند و به ما خوشبختي هاي بي پايان يك مرد را بخشيده بودند. همة كارهايمان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خداي من! سلاح نفيس اجدادي كه نسل به نسل به ما رسيده بود، در جيب هايمان نبود. شمشير دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره اي؟ چاقوي غلاف فلزي؟ نه! ما پنبه اي كه با آن سر مردها را مي بريديم، گم كرده بوديم.. همانارثيه اي كه هر مادري به دخترش مي داد و خيالش جمع بود تا اين هست، سر مردش سوار است. آن گلولة اليافي لطيفي كه قديمي ها به اش مي گفتند عشق، يك جايي توي راه از دستمان افتاده بود. يا اگر به تئوري توطئه معتقد باشيم، مردها با سياست درهاي باز نابودش كرده بودند. حالا ما و مردها روبه روي هم بوديم. در دوئلي ناجوانمردانه. و مهارتي كه با آن مردهاي تنومند را به زانو درمي آورديم، در عضله هاي روحمان جاري نبود.
سال ها بود حسودي شان مي شد. چشم نداشتند ببينند فقط ما مي توانيم با ذوقي كودكانه به چيزهاي كوچك عشق بورزيم. فقط و فقط ما بوديم كه بلد بوديم در معامله اي كه پاياپاي نبود، شركت كنيم. مي توانستيم بدهيم و نگيريم. ببخشيم و از خودِ بخشيدن كيف كنيم. بي حساب و كتاب دوست بداريم. در هستي، عناصر ريزي بودند كه مردها با چشم مسلح هم نمي ديدند و ما مي ديديم. زنانگي فقط مهارت آراستن و فريفتن نبود و آن قديم ها بعضي از ما اين را مي دانستيم. مادربزرگ من زيبايي زن بودن را مي دانست. وقتي زني از شوهرش از بي ملاحظگي ها و درشتي هاي شوهرش شكايت داشت و هق هق گريه مي كرد، مادر بزرگ خيلي آرام مي گفت: مرد است ديگر، نمي فهمد. مردها نمي فهمند. از مرد بودن مثل عيبي حرف مي زد كه قابل برطرف شدن نيست. مادربزرگ مي دانست مردها از بخشي از حقايق هستي محروم اند. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطيف است.

مادربزرگ مي گفت كار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت بايد بروند. راه ميان بري بود كه زن ها آدرسش را داشتند و يك راست مي رفت نزديك خدا. شايد اين آدرس را هم همراه سلاح قديمي مان گم كرديم.

به هر حال، ما الان اينجاييم و داريم از خوشبختي خفه مي شويم. رئيس شركت به مان بن فروشگاه سپه داده و ما خيلي احساس شخصيت مي كنيم. ده تا نايلون پر از روغن و شامپو و وايتكس و شيشه شور و كنسرو و رب و ماكاروني خريده ايم و داريم به زحمت نايلون ها را مي بريم و با بقية همكارهاي شركت كه آن ها هم بن داشته اند و خوشبختي، داريم غيبت رئيس كارگزيني را مي كنيم و اداي منشي قسمت بايگاني را درمي آوريم و بلندبلند مي خنديم و بارهايمان را مي كشيم سمت خانه. چقدر مادربزرگ بدبخت بود كه در آن خانه مي شست و مي پخت. حيف كه زنده نماند ببيند ما به چه آزادي شيريني دست يافتيم. ما چقدر رشد كرديم.
افتخارآميز است كه ما الان، هم راننده اتوبوس هستيم هم ترشي مي اندازيم. مهندس معدن هستيم و مرباي انجيرمان هم حرف ندارد. هورا ما هر روز تواناتر مي شويم. مردها مهارت جمع بستن ما را خيلي تجليل مي كنند. ما مي توانيم همه كار را با همه كار انجام دهيم. وقتي مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ايستاده توي اتوبوس حفظ كنند، ما با يك دست دست بچه را مي گيريم با دست ديگر خريدها را، گوشي موبايل بين گردن و شانه، كارهاي اداره را راست و ريس مي كنيم. افتخارآميز است.

دستاورد بزرگي است اين كه مثل هم شده ايم.. فقط معلوم نيست به چه دليل گنگي، يكي مان شب توي رختخواب مثل كنده اي چوب راحت مي خوابد و آن يكي مدام غلت مي زند، چون دست و پاهايش درد مي كنند. چون صورت اشك آلود بچه اي مي آيد پيش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توي مهد كودك... همه رفته اند، سرايدار مجبور شده بعد از رفتن مربي ها او را ببرد پيش بچه هاي خودش. نيمة گمشده شب ها خواب ندارد. مي افتد به جان زن. مرد اما راحت است، خودش است. نيمة ديگري ندارد. زن گيج و خسته تا صبح بين كسي كه شده و كسي كه بود، دست و پا مي زند.
مادربزرگ سنت زده و عقب افتادة من كجا مي توانست شكوه اين پيروزي مدرن را درك كند؟ ما به همة حق و حقوقمان رسيده ايم

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

نظر ملا نصرالدين در باره ازدواج

ملا نصرالدين گفت:
لعنت بر پدر کسي که پيش از من و يا بعد از من، ازدواج کرد!
پرسيدند:
چرا به هر دو گروه بد ميگويي؟
ملا گفت:
چرا گروهي که پيش از من ازدواج کردند، مرا در اين مهم راهنمايي نکردند! و کساني که بعد از من ازدواج کردند، در مورد اين امر، با من مشورت نکردند!

وقتي نظر متاهل ها را در مورد ازدواج ميپرسي، جوابهاي ضد و نقيص و گمراه کنندهيِي ارائه ميدهند! براي نمونه، هنگامي که آنها در ماه عسل هستند و يا آبشان، با همسر خود به يک جوي ميرود، يک جواب ميدهند و در غياب همسرشان حرف ديگري ميزنند و ما را بکلي سر در گم ميکنند!

براي راهنمايي جوانان و براي رفع اين تضاد، تصميم گرفته شد عقيدهي چند نفراز هموطنان متاهل را، در مورد ازدواج، جويا شويم. متاهلها عقيده دارند:

۱- ازدواج آدم را مجبور ميکند تا احساس مسووليت کند!

۲ - ازدواج پيش قسط طلاق ست. آدم اگر ازدواج نکند، اجازه ندارد طلاق بدهد!

۳ - بگذاريد اين طور به شما عرض کنم، آدم تشنه وقتي از دور آب را ميبيند، مي دود تا به آن رسيده و تشنگي خود را بر طرف کند. هنگاميکه به آب ميرسد، تازه متوجه ميشود که سراب ست!

۴ - ازدواج هم بالاخره راه حلي ست که آدم يادگاري از خود باقي بگذارد. خوب و بد يادگار هم، بعد ها اعلام خواهد شد!

۵ - حال که همسرم بغل دستم نيست بگذار صاف و پوست کنده به شما بگويم: ازدواج اشتباه خوبي ست. اگر همسر اجازه ميداد، که نميدهد، همين اشتباه را چندين بار تکرار ميکردم!

۶ - ازدواج چيز خوبي ست بشرطيکه آدم هم پياله خود را پيدا کند. البته بهتون بگم، همسر من پيش از ازدواج همان بود که هميشه در سراسر عمرم دنبالش بودم. خدا پدر واسطه را بيآمرزد!

۷ - ازدواج ، مانند رانندگي ماشين ست. بشرطيکه آدم خودش پشت فرمان آن بنشيند! درست به همان خاطر هم هست که به همسرم اجازه و امکان آنرا نميدهم که گواهينامه دريافت کند!

۸ - ازدواج، فايدههاي زيادي دارد ولي شوربختانه در حال حاضر، چيزي به خاطرم نميآيد!

۹ - آزدواج به آدم آرامش ميدهد. بين خودمان باشد، وقتي همسرم در منزل نيست، اين آرامش را با تمام وجودم احساس ميکنم!

۱۰ - اجازه بدهيد آمار جديدي را در مورد ازدواج به شما ارائه دهم. دختراني که از ضريب هوشي بالايي برخور دارند، در ازدواج عجله نميکنند، آقا پسرها، بر عکس!

۱۱ - ازدواج ، گناهي ست که بيشتر جوانان به آن مرتکب ميشوند که البته قابل بخشش است! ولي گناه کسانيکه اشتباه خود را تکرار ميکنند، غير قابل بخشش است! به سخن ديگر : ازدواج جوانان از ناداني ست و ازدواج طلاق گرفته ها، از نوع ديگرست!

۱۲- ازدواج ، فايده هاي زيادي دارد از جمله :

از تعداد مزاحم هاي تلفني کم ميشود.
و حوصله ي آدم در خانه، سر نميرود!

۱۳ - ازدواج خوبست زيرا آدم در زندگي " شريک جرم " دارد!

۱۴ - ازدواج، مُسکن خوبي ست براي درد عاشقي.

۱۵ - من خواستم عشق خودم را به طرف ثابت کنم، ازدواج کردم ولي شما لازم نيست چيزي را به کسي ثابت کنيد!

۱۶ - ازدواج کردم زيرا ديوانه ي همسرم و عاشق عاشقي اش بودم. حالا ، بعد از ۲۱ سال زندگي مشترک، هنوز هم، پي ديوانگي خود ايستاده ام!!.

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

جنبش آغوش رايگان



اين جنبش مربوط به گروهي از آدمهاست که از سال 2004 در بعضي از نقاط عمومي شهر، مثلا در يک خيابان شلوغ يا يک پارک، مي ايستند و پلاکاردي به دست مي گيرند که روي آن نوشته شده " آغوش رايگان".
آنها هر که را که خودش مايل باشد، به آغوش مي کشند تا حس کند کسي در اين دنيا او را دوست دارد


از حرکت تا جنبش ...
«جنبش آغوش رایگان» که از چهارشنبه سی‌ام ژوئن سال 2004 آغاز شده، بر اساس یک فکر ساده شکل گرفته و هر چهارشنبه تکرار می‌شود. هر کسی می‌تواند برای غریبه‌ها یک بغل مجانی باز کند و با مهربانی دیگران را در آغوش بگیرد و آغازگر روزی خوش برایش باشد.
«جنبش آغوش رایگان» گستره وسیعی دارد. این‌که افراد بتواند امید هم به زندگی را کمی بیشتر کنند. این‌که در این دنیا غریبه‌ها زیاد هم بد نیستند.همچنین با این‌کار مردم به هم نزدیک‌تر می‌شوند و لحظات شادشان را با هم قسمت می‌کنند تا دنیا جای بهتری به نظر برسد. 





۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

ایکاش که عبرت بگیریم


 در جائی خواندم که: بومیان آمازون روش جالبی برای شکار میمون دارند بدینصورت که نارگیل را از دو طرف سوراخ می کنند، یک طرف کوچک تر در حدی که بتوانند یک طناب را از آن عبور دهند و یک طرف کمی درشت تر در حدی که دست یک میمون به زور از آن رد شود. از طرف کوچک تر طنابی که انتهایش را گره زده اند رد می کنند و بعد طناب را به تنه درخت می بندند تا اینطوری میمون نتواند جر بزند و نارگیل را با خودش ببرد. سپس توی نارگیل خالی شده چند تا سنگریزه می اندازند و چند بار تکانش می دهند تا صدایش خوب در جنگل بپیچد ... تله آماده است.
میمون ها که شهوت کنجکاوی دیوانه شان کرده تا ببینند این چیست که این جوری صدا می دهد، می آیند و دستشان را می کنند توی نارگیل و سنگریزه ها را توی مشتشان می گیرند تا بیرونشان بیاورند، اما مشت بسته شان از سوراخ رد نمی شود. میمون ها اگر فقط مشتشان را باز کنند و از سنگریزه های بی ارزش دل بکنند، آزاد می شوند ولی به هیچ قیمتی حاضر نیستند چیزی را که بدست آورده اند از دست بدهند. آن قدر تقلا می کنند و خودشان را به زمین و آسمان می زنند که فردا وقتی صیاد می آید بدن های بی حالشان را به راحتی (عین آب خوردن) جمع می کند و توی قفس می اندازد.
این میمون ها چند خاصیت جالب دیگر هم دارند. اولا وقتی می بینند یک هم نوعشان گیر کرده و دارد جیغ و ویغ می کند باز هم برای کنجکاوی می روند سراغ نارگیل بغلی و چند دقیقه بعد خودشان هم در حال جیغ و ویغ اند. ثانیا بومی ها اگر میمونی اضافه بر تعداد مورد نیازشان گیر افتاده باشد، آزادش می کنند اما وقتی فردا دوباره برای شکار می آیند باز همین میمون ها گیر می افتند و جیغ و ویغشان در می آید. این داستان قرن هاست که در جریان است! اما حق ندارید فکر کنید که این میمون ها از خنگیشان است که هر روزه توی این دام ها می افتند، اتفاقا خیلی هم ادعای هوش و استعدادشان می شود.
اگر خوب فکر کنیم ... آیا دور و بر خود ما پر از نارگیل های سوراخ داری نیست که صدای تلق و تولوق جذابشان از شدت وسوسه دیوانه مان می کند؟ آیا دستمان را به خاطر بسیاری از چیزهایی که حقیقتا نمی دانیم ارزشی دارند یا نه، چندین و چند بار در هر مدخل سوئی داخل نمی کنیم؟ آیا دستمان جاهایی گیر نیست که به خاطرش از صبح تا شب جیغ و ویغ می کنیم و خودمان را به زمین و آسمان می کوبیم؛ در حالی که فقط کافی است از یک سری چیزها دل بکنیم افکار قدیمی و تعصبات خشک را کنار بگذاریم و برویم خوش و شاد روی درخت ها، بی دغدغه این جور چیزها، تاب بازیمان را بکنیم؟ آیا صدای جیغ و ویغ مذبوحانه اکثر دور و بری هایمان که خودشان را اسیر کرده اند را نمی شنویم؟
آیا ...؟!

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

تقوا، ايثار، افسوس !!!


تقوا یعنی این که 26 تا دانشجو دخترت پایین برگه امتحانیشون شماره موبایلشون را برات بنویسن و بگن استاد همه جوره در خدمتیم و تو حتی یک شماره را یادداشت نکنی !
ایثار یعنی این که همه برگه ها را یکجا تحویل معاون آموزشی بدی
افسوس ! یعنی حالتی که وقتی معاون آموزشی بهت زنگ میزنه و برای چند تا از خوشگلترین اون 26 تا ازت نمره قبولی میخواد ، بهت دست میده !

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

عاشقش بودم عاشقم نبود


یکی بود یکی نبود
حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن
یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ،  دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .
 از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .
 و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم .
 هنر نبودن دیگری !

پیغام گیر تلفن پدربزرگ و مادر بزرگ ه


ما اکنون در دسترس نیستیم؛ لطفا" بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید:

اگر شما یکی از بچه های ما هستید؛ شماره 1 را فشار دهید.
اگر می خواهید بچه تان را نگه داریم؛ شماره 2 را فشار دهید.
اگر می خواهید ماشین را قرض بگیرید؛ شماره 3 را فشار دهید.
اگر می خواهید لباسهایتان را تعمیر کنیم؛ شماره 4 را فشار دهید.
اگر می خواهید بچه تان امشب پیش ما بخوابد؛ شماره 5 را فشار دهید.
اگر می خواهید بچه تان را از مدرسه برداریم ؛ شماره 6 را فشار دهید.
اگر می خواهید برای مهمانان آخر هفته تان غذا درست کنیم ؛ شماره 7 را فشار دهید.
اگر می خواهید امشب برای شام بیایید؛ شماره 8 را فشار دهید.
اگر  پول می خواهید؛ شماره 9 را فشار دهید.
اما اگر می خواهید ما را برای شام دعوت کنید یا ما را به گردش ببرید، بگویید، ما داریم گوش می کنیم !!!!

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

شادی


ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود. شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج.  نیمه‌های شب صدای فریاد  و ناله شنید. برخاست و از خانه بیرون آمد. صدای فریاد و ناله‌های دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش می‌رسید. 

مبهوت فریادها و ناله‌ها بود که شبان دست بر شانه‌اش گذاشت و گفت:
این صداها از آن مردیست که همسر و فرزند خویش را از دست داده، این مرد پس از چندی جستجو در غاری بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهی شب‌ها ناله‌هایش را می‌شنویم. چون در بین ما نیست همین فریادها به ما می‌گوید که هنوز زنده است و از این روی خوشحال می‌شویم که نفس می‌کشد.   ناصر خسرو گفت: می‌خواهم به پیش آن مرد روم. مرد گفت: بگذار مشعلی بیاورم و او را از شیار کوه بالا برد.
ناصر خسرو در آستانه غاری ژرف و در زیر نور مهتاب مردی را دید که بر تخته سنگی نشسته و با دو دست خویش صورتش را پنهان نموده بود. مرد به آن دو گفت از جان من چه می‌خواهید؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم.
ناصر خسرو گفت: من عاشقم این عشق مرا به سفری طول دراز فرا خوانده، اگر عاشقی همراه من شو. چون در سفر گمشده خویش را باز یابی. دیدن آدم‌های جدید و زندگی‌های گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت. در غیر اینصورت این غار و این کوهستان پیشاپیش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود....
 چون پگاه خورشید آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستی به خانه شبان بیا تا با هم رویم.
 چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود. .......

 سال‌ها بعد آن مرد همراه با همسری دیگر و دو کودک به دیار خویش بازگشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت..
 اندیشمند یگانه سرزمینمان ارد بزرگ می‌گوید: “سنگینی یادهای سیاه را با تنهایی دو چندان می‌کنی. به میان آدمیان رو  و  در شادمانی آنها سهیم شو... لبخند آدمیان اندیشههای سیاه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود. ”
شوریدگان همواره در سفر هستند و چون خواسته خویش یافتند همانجا کاشانه‌ای بسازند، و چون دلتنگ شوند به دیار آغازین خویش باز گردند.  

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

زوج اینترنتی


یک نظریه از عبید زاکانی

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما ایرانی ها اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»
 گفت:
«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود ما بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه


شده تا حالا وسط دعوا به کسی بگویید که:”میام مادرت رو …” ها؟ نشده؟ اگر قبول کنیم که تا حالا چنین جمله‌ای از دهان شما خارج نشده، بعید هست که در ایران زندگی کنید و حتی یک بار هم مخاطب چنین توهینی نبوده باشید. ولی تا به حال شنیده‌اید که کسی چنین وعده‌ای (!) بدهد و به حرفش عمل هم بکند؟

یک گروه از دانشمندان در سال ۲۰۰۳ در حال بررسی ریشه‌ی اقوام آسیایی و تحلیل DNA آنها بودند که به طور کاملا اتفاقی به مورد عجیبی برخوردند. کروموزم Y عده‌ی چشم گیری از آنها مشترک بود و این یعنی که آنها پدربزرگ مشترکی داشتند. بررسی‌های بیشتر دانشمندان را به این نتیجه رساند که این پدربزرگ مشترک احتمالا در زمانی حدود هزار سال پیش می‌زیسته است و ریشه در مغولستان داشته است و از آنجایی که چنین جهش ژنتیکی نه می‌تواند تصادفی باشد و نه حاصل انتخاب طبیعی، تنها یک پاسخ برای آن می‌توان متصور بود: از هر ۲۰۰ نفر مردم دنیا، یک نفر (۳۲ میلیون نفر از مردم جهان یا به عبارتی نیم درصد از کل جمعیت دنیا) فرزند چنگیز‌خان مغول هستند!


مرزهای امپراتوری مغول در عصر چنگیزخان

چنگیز خان علاوه بر خون‌ریزی و کشورگشایی، به زن‌بارگی و شهوت سیری ناپذیرش معروف بود و در تمام کشورگشایی‌هایش تجاوز به زن‌های بومی را فراموش نمی‌کرد، بنا بر این اصلا عجیب نیست که مخوف‌ترین قاتل تاریخ و عامل چندین نسل کشی بزرگ آسیا، عامل به دنیا آمدن ۳۲ میلیون نفر از انسان‌های زنده‌ی امروزی است. یعنی بسیار بیشتر از تعداد کسانی که به دست او و سربازان خونخوارش کشته شدند.
چنگیز خان در ابتدا قصد نداشت به ایران حمله کند. حتی سلطان خوارزم به چین سفر کرد و در مقابل دروازه‌ی پکن، چنگیز خان به استقبال سلطان آمد و هر دو از گسترش تجارت و برقراری صلح سخن گفتند. تا اینکه اولین سفر بازرگانان مغول به ایران با حادثه‌ای همراه شد. به دستور سلطان خوارزم، همه‌ی اموال بازرگانان مغول ضبط شد و خودشان نیز کشته شدند.
تنها واکنشی که بعد از شنیدن این خبر از سوی چنگیز خان می‌توان متصور بود این است:“میام و خواهر و مادر تک تک‌تون رو….” و چنگیز خان مردی نبود که وقتی حرفی می‌زند به آن عمل نکند. اندک زمانی بعد، مرو سقوط کرد و مغول‌ها ایران را تسخیر کردند.
پی‌نوشت: نتیجه‌ی تحقیق دانشمندان علم ژنتیک را در اینجا بخوانید:
The Genetic Legacy of the Mongols (PDF), American Journal of Human Genetics, 2003


این مطلب مال من نیست
لینک اصلی برای من فیلتر بود. ولی اگر روی تیتر بروید لینک اصلی را میبینید

آسان‌ترين راه


آسان‌ترين راه آشنايي، يک سلام است، ولي گرم و صميمي.
آسان‌ترين راه قدرداني، يک تشکر ساده است، ولي خالص و صميمانه.
آسان‌ترين راه عذر خواهي، عدم تکرار اشتباه قبلي است.
آسان‌ترين راه ابراز عشق، به زبان آوردن آن است.
آسان‌ترين راه رسيدن به هدف، خط مستقيم است.
آسان‌ترين راه پول در آوردن، آن است که همواره در کارت رعايت انصاف را بکني.
آسان‌ترين راه احترام، اجتناب از گزافه‌گويي و گنده‌گويي است.
آسان‌ترين راه جلب محبت، آن است که تو نيز متقابلا عشق بورزي و محبت کني.
آسان‌ترين راه مبارزه با مشکلات، روبرو شدن با آنهاست نه فرار.
آسان‌ترين راه رسيدن به آرامش، آن است که سالم و بي‌غل و غش زندگي کني.
آسان‌ترين دوستي، هميشه بهترين دوستي نيست. اين را به خاطر بسپار.
آسان‌ترين بحث، بحث در باره چيزهاي خوب و اميدوار کننده است.
آسان‌ترين برد، آن است که خود را از پيش بازنده نداني.
آسان‌ترين راه خوب زيستن، ساده زيستن است.
آسان‌ترين راه دوري از گناه، آن است که هميشه بداني چيزي به نام وجدان داري.
آسان‌ترين و در عين حال با ارزش‌ترين عشق، بي‌ريا‌ترين آن است.
آسان‌ترين راه بودن، آن است که حس بودن هميشه در وجودت شعله‌ور باشد.
آسان‌ترين راه راحت بودن، آن است که خودت را همان طور که هستي بپذيري و در همه حال خودت باشي.
آسان‌ترين راه خوشبخت زيستن، آن است که همان طور که براي خودت ارزش قايلي، براي ديگران نيز ارزش قايل شوي بدون توجه به موقعيت طرف مقابل.

حالا کمي مکث کنيد و ببينيد که به همين راحتي مي‌توانيد آسان و ساده روزگار را به خوشي سپري کنيد؟

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

به همین ساده‌گی

بودا به دهی سفر كرد . زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد . كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید » بودا به كدخدا گفت : « یكی از دستانت را به من بده» كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : «حالا كف بزن» كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: « هیچ كس نمی‌تواند با یك دست كف بزند»
 بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پول‌هایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند

میزان فاصله‌ی قلب آدم‌ها و تن صدا



استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باش
اين همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که  خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت مي توانی حس کني اينجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی.

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

چرا به جوک رشتی می خندیم؟

یاداشتی از پروفسور بیات 

استاد بخش جامعه شناسی در دانشگاه تهران

چرا به جوک رشتی می خندیم؟
  
"یه روز یه رشتی وارد خونه میشه، می بینه زنش لخت روی تخت خوابیده ..."
"یه روز یه رشتی در کمد را باز می کنه، می بینه حسن آقا ..."
چه چیزی درباره لطیفه های رشتی خنده آور است؟
هنگامی که یک ماجرایی تعریف می شود که در آن فردی از میان ما بر خلاف همه آن انتظارات عمومی رفتار می کند، ما آن را بانمک و خنده دار می یابیم.
حالا بیایید ببینیم آن بخش از فرهنگ ما که در لطیفه های رشتی پنهان شده چیست.
در مورد لطیفه های رشتی، معمولا محور لطیفه یک مرد رشتی است که مرد دیگری با زنش خوابیده است. آنچه لطیفه رشتی را برای ما خنده دار می سازد معمولا دو حالت دارد. حالت یک اینست که مرد رشتی هالو است و متوجه نمی شود که مرد دیگری با زنش خوابیده است، و ما به حماقت او می خندیم. در این حالت به حماقت کاراکتر لطیفه می خندیم.

حالت دو اینست که مرد رشتی متوجه این رابطه جنسی می شود، اما واکنشی از خود نشان نمی دهد و به سادگی از کنار آن می گذرد. یعنی وضعیت تعریف شده در لطیفه با انتظارات ما بر اساس تربیت و جامعه پذیری و شناخت ما تناقض دارد و از این روست که وضعیت به نظر ما خنده دار می آید.
حالا بیایید حالت دو را در نظر بگیریم و نگاهی عمیق تر به دلیل خنده داربودن جوک های رشتی بیاندازیم.
مگر نه اینکه انتظار داریم که هر مردی وقتی که مرد دیگری را با زنش می بیند، عصبانی شده، غیرتش به جوش بیاید و بزند یکی از آن دو یا هر دو را بکشد؟ و واکنش خونسرد و عاری از خشونت مرد رشتی ما را به خنده می اندازد!
در فرهنگ ما، ناموس و غیرت** متاسفانه چنان ریشه دوانده که بدون آنکه آگاهانه بدان بیاندیشیم، در ذهنیت ما همواره جاری است.

اول از همه اینکه ما زن را ناموس مرد می دانیم و هنوز باور نداریم که زن هم یک انسان است که اختیار خود را دارد. یک دلیل خنده دار بدون جوک رشتی اینست که زن را هنوز ابزار جنسی برای استفاده مرد می دانیم. هر مردی که دستش برسد، به زن مرد رشتی تجاوز می کند و کنار او می خوابد. زن اعتراضی نمی کند، چیزی نمی گوید، و اصولا در همه جوک های رشتی کاراکتری ندارد، و هنگامی که مردی به سراغ او نمی آید هیچ اعتراضی نمی کند. زن رشتی انتخابی ندارد، اعتراضی ندارد، صدایی ندارد، فقط یا لخت روی تخت خوابیده، یا مورد تجاوز مرد همسایه و بقال و حسن آقا قرار می گیرد. زن رشتی در همه ی این لطیفه ها فقط "ناموس" مرد رشتی است! مرد رشتی هم که به ناموس اهمیتی نمی دهد، پس هر مردی می تواند به زنش دست درازی کند.

دوم اینکه مرد باید "غیرت" داشته باشد، یعنی اینکه از "ناموس" خود دفاع کند و اگر مرد دیگری را با زن خود دید، از خود خشونت نشان دهد** و خون بریزد!اینکه مرد رشتی بدون ارتکاب خشونت از کنار ماجرا رد می شود، برای ما بشدت خنده دار است.

آخرین جوک رشتی را که شنیده اید به خاطر بیاورید و به جای "مرد رشتی" یک "مرد سوئدی" را در آن قرار دهید. آیا بازهم بانمک و خنده دار است؟ طبیعی است که از مرد سوئدی انتظار نمی رود که دست به چاقو بزند و زن خود یا مرد دیگر را بکشد! فرهنگ و قانون کشور سوئد متفاوت است.

این وضعیت رقت بار فرهنگی ماست! به عنوان روشنفکر به نقد حکومت جمهوری اسلامی می پردازیم که چرا دست به سنگسار می زند، ولی کمتر به نقد فرهنگ ناموسی و غیرت پرستی خودمان می پردازیم که مسبب قتل زنان و دختران بسیاری در این مملکت بوده و هست.
برای اینکه عمق این وضعیت رقت بار روشن تر شود، اجازه دهید چند خطی از کتاب «فاجعه خاموش (قتل های ناموسی)» به قلم پروین بختیار نژاد *** را در اینجا نقل کنم.

"شیدا زن 16 ساله مریوانی که یک کودک 2 ساله نیز داشت ... در حال حرف زدن با مردی در خیابان توسط برادرش به قتل رسید.
مردی به علت سوءظن به همسرش او را پس از 29سال زندگی مشترک در برابر دیدگان فرزندانش به قتل رساند.
خانواده‌ای در خوزستان در کیف دختر خود کارت تبریکی بدون امضاء یافتند. دختر توسط عمویش به قتل رسید و خانواده آن دختر قاتل را بخشیدند.
سعیده دختر 14 ساله بلوچستانی به دلیل شک پدر به او، به وسیله پدر، برادر و دوستان برادرش سنگسار شد و به قتل رسید.
دلبر خسروی، دختر 17 ساله‌ای در دهی نزدیکی مریوان، به دلیل داشتن قصد طلاق از همسر ناخواسته و اجباری خود، توسط پدرش سر بریده شد.
مردی 46 ساله‌ای همسر صیغه‌ای و نوجوانش را که 15 سال بیشتر نداشت به دلیل سوءظن با ضربات چاقو مجروح کرد و مردی که در خیابان در حال حرف‌زدن با او بود را با ضربات چاقو به قتل رساند.
در دزفول، جاسم که خود دارای سه زن بوده دختر 15 ساله‌اش را به دلیل اینکه فکر می‌کرد عمویش به او تجاوز کرده، سر برید.
باز در دزفول، مردی با سوءظن به همسر دومش و با ادعای اینکه پسرش متعلق به او نیست، سر وی و فرزند 7 ساله‌اش را برید.
زهرا دختر 7 ساله اهوازی زمانی که مادرش بر سر اختلافی با شوهرش (پدر زهرا)، به همراه وی به منزل پدری‌اش می‌رود، پس از بازگشت مورد سوءظن پدر خود قرار می‌گیرد. پدر به زهرای 7 ساله شک می‌کند که شاید زمانی که او در منزل پدربزرگش بوده، مورد تجاوز دایی‌اش قرار گرفته باشد. وی با این سوءظن به دست پدر کشته می‌شود."

پروین بختیارنژاد در این کتاب تلاش کرده نمایی از فاجعه خاموش را به ما نشان دهد. مردهایی که او به ما نشان می دهد، مردهایی که سر دختر 7 ساله، خواهر 17 ساله و زن 15 ساله خود را می برند، مردهایی که هیچکدام "مرد رشتی" نیستند. اینان همه مردان باغیرتی هستند که از ناموس خود دفاع می کنند و واکنش آنها همخوان با انتظارات فرهنگی ماست، و از این رو برای ما خنده دار نیست!

ولی آیا واقعا اینطور است؟
آیا ماجرای قتل های ناموسی گریه آور نیست؟
اگر ما واقعا از هر مردی که زن یا دختر یا خواهر خود را با مرد دیگری می بیند انتظار نداریم که دست به جنایت بزند؟
چرا به جوک های رشتی می خندیم؟
وقت آن نرسیده که از خود بپرسیم فرهنگ خشونت ناموسی را چرا پذیرفته ایم؟