۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

زنده باد تساوي!


ما به مردها گفتيم: مي خواهيم مثل شما باشيم. مردها گفتند: حالا كه اين قدر اصرار مي كنيد، قبول ! و ما نفهميديم چه شد كه مردها ناگهان اين قدر مهربان شدند. وقتي به خود آمديم، عين آن ها شده بوديم. كيف چرمي يا سامسونت داشتيم و اوراقي كه بايد به اشرسيدگي مي كرديم و دسته چك و حساب كتاب هايي كه مهم بودند.. با رئيس دعوايمان مي شد و اخم و تَخم اش را مي آورديم خانه سر بچه ها خالي مي كرديم. ماشين ما هم خراب مي شد، قسط وام هاي ما هم دير مي شد.. ديگر با هم مو نمي زديم. آن ها به وعده شان عمل كرده بودند و به ما خوشبختي هاي بي پايان يك مرد را بخشيده بودند. همة كارهايمان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خداي من! سلاح نفيس اجدادي كه نسل به نسل به ما رسيده بود، در جيب هايمان نبود. شمشير دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره اي؟ چاقوي غلاف فلزي؟ نه! ما پنبه اي كه با آن سر مردها را مي بريديم، گم كرده بوديم.. همانارثيه اي كه هر مادري به دخترش مي داد و خيالش جمع بود تا اين هست، سر مردش سوار است. آن گلولة اليافي لطيفي كه قديمي ها به اش مي گفتند عشق، يك جايي توي راه از دستمان افتاده بود. يا اگر به تئوري توطئه معتقد باشيم، مردها با سياست درهاي باز نابودش كرده بودند. حالا ما و مردها روبه روي هم بوديم. در دوئلي ناجوانمردانه. و مهارتي كه با آن مردهاي تنومند را به زانو درمي آورديم، در عضله هاي روحمان جاري نبود.
سال ها بود حسودي شان مي شد. چشم نداشتند ببينند فقط ما مي توانيم با ذوقي كودكانه به چيزهاي كوچك عشق بورزيم. فقط و فقط ما بوديم كه بلد بوديم در معامله اي كه پاياپاي نبود، شركت كنيم. مي توانستيم بدهيم و نگيريم. ببخشيم و از خودِ بخشيدن كيف كنيم. بي حساب و كتاب دوست بداريم. در هستي، عناصر ريزي بودند كه مردها با چشم مسلح هم نمي ديدند و ما مي ديديم. زنانگي فقط مهارت آراستن و فريفتن نبود و آن قديم ها بعضي از ما اين را مي دانستيم. مادربزرگ من زيبايي زن بودن را مي دانست. وقتي زني از شوهرش از بي ملاحظگي ها و درشتي هاي شوهرش شكايت داشت و هق هق گريه مي كرد، مادر بزرگ خيلي آرام مي گفت: مرد است ديگر، نمي فهمد. مردها نمي فهمند. از مرد بودن مثل عيبي حرف مي زد كه قابل برطرف شدن نيست. مادربزرگ مي دانست مردها از بخشي از حقايق هستي محروم اند. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطيف است.

مادربزرگ مي گفت كار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت بايد بروند. راه ميان بري بود كه زن ها آدرسش را داشتند و يك راست مي رفت نزديك خدا. شايد اين آدرس را هم همراه سلاح قديمي مان گم كرديم.

به هر حال، ما الان اينجاييم و داريم از خوشبختي خفه مي شويم. رئيس شركت به مان بن فروشگاه سپه داده و ما خيلي احساس شخصيت مي كنيم. ده تا نايلون پر از روغن و شامپو و وايتكس و شيشه شور و كنسرو و رب و ماكاروني خريده ايم و داريم به زحمت نايلون ها را مي بريم و با بقية همكارهاي شركت كه آن ها هم بن داشته اند و خوشبختي، داريم غيبت رئيس كارگزيني را مي كنيم و اداي منشي قسمت بايگاني را درمي آوريم و بلندبلند مي خنديم و بارهايمان را مي كشيم سمت خانه. چقدر مادربزرگ بدبخت بود كه در آن خانه مي شست و مي پخت. حيف كه زنده نماند ببيند ما به چه آزادي شيريني دست يافتيم. ما چقدر رشد كرديم.
افتخارآميز است كه ما الان، هم راننده اتوبوس هستيم هم ترشي مي اندازيم. مهندس معدن هستيم و مرباي انجيرمان هم حرف ندارد. هورا ما هر روز تواناتر مي شويم. مردها مهارت جمع بستن ما را خيلي تجليل مي كنند. ما مي توانيم همه كار را با همه كار انجام دهيم. وقتي مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ايستاده توي اتوبوس حفظ كنند، ما با يك دست دست بچه را مي گيريم با دست ديگر خريدها را، گوشي موبايل بين گردن و شانه، كارهاي اداره را راست و ريس مي كنيم. افتخارآميز است.

دستاورد بزرگي است اين كه مثل هم شده ايم.. فقط معلوم نيست به چه دليل گنگي، يكي مان شب توي رختخواب مثل كنده اي چوب راحت مي خوابد و آن يكي مدام غلت مي زند، چون دست و پاهايش درد مي كنند. چون صورت اشك آلود بچه اي مي آيد پيش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توي مهد كودك... همه رفته اند، سرايدار مجبور شده بعد از رفتن مربي ها او را ببرد پيش بچه هاي خودش. نيمة گمشده شب ها خواب ندارد. مي افتد به جان زن. مرد اما راحت است، خودش است. نيمة ديگري ندارد. زن گيج و خسته تا صبح بين كسي كه شده و كسي كه بود، دست و پا مي زند.
مادربزرگ سنت زده و عقب افتادة من كجا مي توانست شكوه اين پيروزي مدرن را درك كند؟ ما به همة حق و حقوقمان رسيده ايم

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

نظر ملا نصرالدين در باره ازدواج

ملا نصرالدين گفت:
لعنت بر پدر کسي که پيش از من و يا بعد از من، ازدواج کرد!
پرسيدند:
چرا به هر دو گروه بد ميگويي؟
ملا گفت:
چرا گروهي که پيش از من ازدواج کردند، مرا در اين مهم راهنمايي نکردند! و کساني که بعد از من ازدواج کردند، در مورد اين امر، با من مشورت نکردند!

وقتي نظر متاهل ها را در مورد ازدواج ميپرسي، جوابهاي ضد و نقيص و گمراه کنندهيِي ارائه ميدهند! براي نمونه، هنگامي که آنها در ماه عسل هستند و يا آبشان، با همسر خود به يک جوي ميرود، يک جواب ميدهند و در غياب همسرشان حرف ديگري ميزنند و ما را بکلي سر در گم ميکنند!

براي راهنمايي جوانان و براي رفع اين تضاد، تصميم گرفته شد عقيدهي چند نفراز هموطنان متاهل را، در مورد ازدواج، جويا شويم. متاهلها عقيده دارند:

۱- ازدواج آدم را مجبور ميکند تا احساس مسووليت کند!

۲ - ازدواج پيش قسط طلاق ست. آدم اگر ازدواج نکند، اجازه ندارد طلاق بدهد!

۳ - بگذاريد اين طور به شما عرض کنم، آدم تشنه وقتي از دور آب را ميبيند، مي دود تا به آن رسيده و تشنگي خود را بر طرف کند. هنگاميکه به آب ميرسد، تازه متوجه ميشود که سراب ست!

۴ - ازدواج هم بالاخره راه حلي ست که آدم يادگاري از خود باقي بگذارد. خوب و بد يادگار هم، بعد ها اعلام خواهد شد!

۵ - حال که همسرم بغل دستم نيست بگذار صاف و پوست کنده به شما بگويم: ازدواج اشتباه خوبي ست. اگر همسر اجازه ميداد، که نميدهد، همين اشتباه را چندين بار تکرار ميکردم!

۶ - ازدواج چيز خوبي ست بشرطيکه آدم هم پياله خود را پيدا کند. البته بهتون بگم، همسر من پيش از ازدواج همان بود که هميشه در سراسر عمرم دنبالش بودم. خدا پدر واسطه را بيآمرزد!

۷ - ازدواج ، مانند رانندگي ماشين ست. بشرطيکه آدم خودش پشت فرمان آن بنشيند! درست به همان خاطر هم هست که به همسرم اجازه و امکان آنرا نميدهم که گواهينامه دريافت کند!

۸ - ازدواج، فايدههاي زيادي دارد ولي شوربختانه در حال حاضر، چيزي به خاطرم نميآيد!

۹ - آزدواج به آدم آرامش ميدهد. بين خودمان باشد، وقتي همسرم در منزل نيست، اين آرامش را با تمام وجودم احساس ميکنم!

۱۰ - اجازه بدهيد آمار جديدي را در مورد ازدواج به شما ارائه دهم. دختراني که از ضريب هوشي بالايي برخور دارند، در ازدواج عجله نميکنند، آقا پسرها، بر عکس!

۱۱ - ازدواج ، گناهي ست که بيشتر جوانان به آن مرتکب ميشوند که البته قابل بخشش است! ولي گناه کسانيکه اشتباه خود را تکرار ميکنند، غير قابل بخشش است! به سخن ديگر : ازدواج جوانان از ناداني ست و ازدواج طلاق گرفته ها، از نوع ديگرست!

۱۲- ازدواج ، فايده هاي زيادي دارد از جمله :

از تعداد مزاحم هاي تلفني کم ميشود.
و حوصله ي آدم در خانه، سر نميرود!

۱۳ - ازدواج خوبست زيرا آدم در زندگي " شريک جرم " دارد!

۱۴ - ازدواج، مُسکن خوبي ست براي درد عاشقي.

۱۵ - من خواستم عشق خودم را به طرف ثابت کنم، ازدواج کردم ولي شما لازم نيست چيزي را به کسي ثابت کنيد!

۱۶ - ازدواج کردم زيرا ديوانه ي همسرم و عاشق عاشقي اش بودم. حالا ، بعد از ۲۱ سال زندگي مشترک، هنوز هم، پي ديوانگي خود ايستاده ام!!.

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

جنبش آغوش رايگان



اين جنبش مربوط به گروهي از آدمهاست که از سال 2004 در بعضي از نقاط عمومي شهر، مثلا در يک خيابان شلوغ يا يک پارک، مي ايستند و پلاکاردي به دست مي گيرند که روي آن نوشته شده " آغوش رايگان".
آنها هر که را که خودش مايل باشد، به آغوش مي کشند تا حس کند کسي در اين دنيا او را دوست دارد


از حرکت تا جنبش ...
«جنبش آغوش رایگان» که از چهارشنبه سی‌ام ژوئن سال 2004 آغاز شده، بر اساس یک فکر ساده شکل گرفته و هر چهارشنبه تکرار می‌شود. هر کسی می‌تواند برای غریبه‌ها یک بغل مجانی باز کند و با مهربانی دیگران را در آغوش بگیرد و آغازگر روزی خوش برایش باشد.
«جنبش آغوش رایگان» گستره وسیعی دارد. این‌که افراد بتواند امید هم به زندگی را کمی بیشتر کنند. این‌که در این دنیا غریبه‌ها زیاد هم بد نیستند.همچنین با این‌کار مردم به هم نزدیک‌تر می‌شوند و لحظات شادشان را با هم قسمت می‌کنند تا دنیا جای بهتری به نظر برسد. 





۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

ایکاش که عبرت بگیریم


 در جائی خواندم که: بومیان آمازون روش جالبی برای شکار میمون دارند بدینصورت که نارگیل را از دو طرف سوراخ می کنند، یک طرف کوچک تر در حدی که بتوانند یک طناب را از آن عبور دهند و یک طرف کمی درشت تر در حدی که دست یک میمون به زور از آن رد شود. از طرف کوچک تر طنابی که انتهایش را گره زده اند رد می کنند و بعد طناب را به تنه درخت می بندند تا اینطوری میمون نتواند جر بزند و نارگیل را با خودش ببرد. سپس توی نارگیل خالی شده چند تا سنگریزه می اندازند و چند بار تکانش می دهند تا صدایش خوب در جنگل بپیچد ... تله آماده است.
میمون ها که شهوت کنجکاوی دیوانه شان کرده تا ببینند این چیست که این جوری صدا می دهد، می آیند و دستشان را می کنند توی نارگیل و سنگریزه ها را توی مشتشان می گیرند تا بیرونشان بیاورند، اما مشت بسته شان از سوراخ رد نمی شود. میمون ها اگر فقط مشتشان را باز کنند و از سنگریزه های بی ارزش دل بکنند، آزاد می شوند ولی به هیچ قیمتی حاضر نیستند چیزی را که بدست آورده اند از دست بدهند. آن قدر تقلا می کنند و خودشان را به زمین و آسمان می زنند که فردا وقتی صیاد می آید بدن های بی حالشان را به راحتی (عین آب خوردن) جمع می کند و توی قفس می اندازد.
این میمون ها چند خاصیت جالب دیگر هم دارند. اولا وقتی می بینند یک هم نوعشان گیر کرده و دارد جیغ و ویغ می کند باز هم برای کنجکاوی می روند سراغ نارگیل بغلی و چند دقیقه بعد خودشان هم در حال جیغ و ویغ اند. ثانیا بومی ها اگر میمونی اضافه بر تعداد مورد نیازشان گیر افتاده باشد، آزادش می کنند اما وقتی فردا دوباره برای شکار می آیند باز همین میمون ها گیر می افتند و جیغ و ویغشان در می آید. این داستان قرن هاست که در جریان است! اما حق ندارید فکر کنید که این میمون ها از خنگیشان است که هر روزه توی این دام ها می افتند، اتفاقا خیلی هم ادعای هوش و استعدادشان می شود.
اگر خوب فکر کنیم ... آیا دور و بر خود ما پر از نارگیل های سوراخ داری نیست که صدای تلق و تولوق جذابشان از شدت وسوسه دیوانه مان می کند؟ آیا دستمان را به خاطر بسیاری از چیزهایی که حقیقتا نمی دانیم ارزشی دارند یا نه، چندین و چند بار در هر مدخل سوئی داخل نمی کنیم؟ آیا دستمان جاهایی گیر نیست که به خاطرش از صبح تا شب جیغ و ویغ می کنیم و خودمان را به زمین و آسمان می کوبیم؛ در حالی که فقط کافی است از یک سری چیزها دل بکنیم افکار قدیمی و تعصبات خشک را کنار بگذاریم و برویم خوش و شاد روی درخت ها، بی دغدغه این جور چیزها، تاب بازیمان را بکنیم؟ آیا صدای جیغ و ویغ مذبوحانه اکثر دور و بری هایمان که خودشان را اسیر کرده اند را نمی شنویم؟
آیا ...؟!

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

تقوا، ايثار، افسوس !!!


تقوا یعنی این که 26 تا دانشجو دخترت پایین برگه امتحانیشون شماره موبایلشون را برات بنویسن و بگن استاد همه جوره در خدمتیم و تو حتی یک شماره را یادداشت نکنی !
ایثار یعنی این که همه برگه ها را یکجا تحویل معاون آموزشی بدی
افسوس ! یعنی حالتی که وقتی معاون آموزشی بهت زنگ میزنه و برای چند تا از خوشگلترین اون 26 تا ازت نمره قبولی میخواد ، بهت دست میده !

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

عاشقش بودم عاشقم نبود


یکی بود یکی نبود
حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن
یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ،  دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .
 از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .
 و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم .
 هنر نبودن دیگری !

پیغام گیر تلفن پدربزرگ و مادر بزرگ ه


ما اکنون در دسترس نیستیم؛ لطفا" بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید:

اگر شما یکی از بچه های ما هستید؛ شماره 1 را فشار دهید.
اگر می خواهید بچه تان را نگه داریم؛ شماره 2 را فشار دهید.
اگر می خواهید ماشین را قرض بگیرید؛ شماره 3 را فشار دهید.
اگر می خواهید لباسهایتان را تعمیر کنیم؛ شماره 4 را فشار دهید.
اگر می خواهید بچه تان امشب پیش ما بخوابد؛ شماره 5 را فشار دهید.
اگر می خواهید بچه تان را از مدرسه برداریم ؛ شماره 6 را فشار دهید.
اگر می خواهید برای مهمانان آخر هفته تان غذا درست کنیم ؛ شماره 7 را فشار دهید.
اگر می خواهید امشب برای شام بیایید؛ شماره 8 را فشار دهید.
اگر  پول می خواهید؛ شماره 9 را فشار دهید.
اما اگر می خواهید ما را برای شام دعوت کنید یا ما را به گردش ببرید، بگویید، ما داریم گوش می کنیم !!!!